دنــیـایـی برای انــیـمه و اوتاکـو  

تک پارت رز قرمز / 赤いバラ

۱۴۰۰/۱۱/۰۶ 16:8

نویسنده این مطلب: ♡چـیتـوگه سـ□ـامـا ♡
موضوع: تک پارت • ☆ • ?

با گیجی به اطرافش نگاه میکرد دهکده ای کوچک را میدید که بسیار سرسبز و زیبا بود.

مردم آن دهکده به نظر پریشان میامدند و درباره ی چیزی با یکدیگر صحبت میکردند.

میکی بسیار کنجکاو شده بود او میخواست بدانست دلیل پریشانی مردم چیست !

به دختری که آن نزدیکی بود دست تکان داد دختر با تعجب به سمت میکی - چان رفت.

میکی چان لب هایش به سخن گفتن باز شدن متعجب شد او او میتوانست صحبتکند

میکی - چان دستی به دهانش کشید انقدر متعجب بود که حتی متوجه نشد که دختر رفت.

کم کم به حالت عادی خود بازگشت به سمت زنی رفت و گفت کنچیوا اینجا چه خبره؟ 

مردم برای چی پریشون هستن ؟

زن با تعجب گفت: تو از هیچی خبر نداری ؟ خب بزار برات تعریف کنم توی شمال این دهکده یک جنگلی وجود داره و هر کی رفته دیگه برنگشته پیش گو ها و جادوگرها  میگند که این جنگل نفرین شدست برای همین مردم این دهکده پریشون شدند.

میکی - چان رو به زن گفت اریگاتو که برام توضیح دادی جانه. 

با فکری مشغول بی توجه به اتفاقات اطرافش قدم میزد.


------------------- ♡ ▪  • ° • ▪ ♡ -------------------

به آسمان چشم دوخت این دهکده بسیار زیبا و خوش آب و هوا بود.

بالای تپه ای ایستاد موهای بلندش در هوا میرقصید و او به شمال این دهکده ی عجیب چشم دوخته بود .

شمال آنجا بسیار تاریک بود چون دهکده ی کوچکی بود میکی _ چان به راحتی میتوانست از بالای آن تپه ی بلند شمال را ببیند.

میکی _ چان در حال فکر بود او دلش میخواست ببیند واقعا در آن جنگل چه خبر است !

اما میترسید و میکی _ چان ترس خودش را در دلش سرکوب میکرد و پاهایش بی اراده به سمت آن جنگل حرکت میکرد . . . 

 

------------------- ♡ ▪  • ° • ▪ ♡ -------------------

 

با همان ترسش بوته ها را کنار میزد و در جنگل راه می رفت این جنگل خیلی عجیب بود با اینکه روز بود اما جنگل تاریک و پر از درخت هایی که سر به فلک کشیده بودند ، بود .

یکدفعه میکی _ چان پایش به شاخه ای گیر کرد و افتاد با صورتی که از درد زانو هایش جمع شده بود ایستاد یک تیکه از لباسش را پاره کرد و به پایش بست و دوباره راهش را ادامه داد.

او نمی دانست کجا میرود و سرگردان مثل روحی راه میرفت.

 

------------------- ♡ ▪  • ° • ▪ ♡ -------------------

 

میکی _ چان با تعجب به رو به رویش نگاه کرد کلبه ای چوبی را دید که دورش بهم ریخته بود .

او به سمت کلبه حرکت کرد رو به روی در کلبه ایستاد که ناگهان در کلبه باز شد میکی _ چان با قدم های آرام داخل کلبه رفت که دختری را دید که بر روی صندلی رو به شومینه نشسته است.

میکی _ چان اهمی کرد دخترک سریع نگاهش را به طرف میکی _ چان رفت.

دختر گفت : تو دیگه کی هستی هوس مردن کردی که اینجا اومدی.

 

------------------- ♡ ▪  • ° • ▪ ♡ -------------------

 

میکی _ چان با لبخندی مصنوعی گفت : راستش من کنجکاو شدم ام آخه ، کمی مکث کرد و ادامه داد  هر کی اینجا اومده دیگه برنگشته.

دختر پوزخندی سرد بر لبش نشست و گفت: درسته چون مردند .

میکی _ چان خشکش زد از ترس پاهایش می‌لرزید .

میکی _ چان با صدای لرزون گفت: تو اونارو کشتی ؟

دخترک گفت: آره.

میکی _ چان با همان قیافه متعجب و ترسیده اش گفت: چرا چــرا چــــــــرا ؟

میکی _ چان باورش نمیشد کشتن انسان انقدر برای او عادی باشد.

 

------------------- ♡ ▪  • ° • ▪ ♡ -------------------

 

دخترک گفت: خب بزار یک داستان کوچولو برات تعریف کنم و بعد کارت رو بسازم..

از زمان های خیلی قدیم شیاطین و خون اشام ها با هم دشمن بودند و جنگی بزرگ کردند شیاطین پیروز شدند چون قدرت مند تر بودند شاه و ملکه رو کشتند و دخترشون اسیر شد.

دختر به زحمت فرار کرد.

میکی _ چان گفت: اون دختر تو بودی ؟!

دخترک گفت: درسته !

میکی _ چان : پس شیاطین و خون اشاما وجود دارند. 

یکدفعه شکه شد خود آن دختر هم یک خون اشام بود چطور تا الان متوجه دندون نیش هایش نشده بود ؟

دخترک از روی صندلی بلند شد و گفت: من میخوام قوی بشم و برای قوی شدن به خون شما نیاز دارم انقدر خون میخورم تا قوی بشم و برم از شیاطین انتقام بگیرم.

رنگ میکی _ چان پرید. 

دختر سمت میکی رفت دندون نیش هایش را در گردنش فرو کرد میکی _ چان جیغ میزد و کمک میخواست.

 

------------------- ♡ ▪  • ° • ▪ ♡ -------------------

 

با آشفتگی از خواب پرید و نفس نفس میزد لبخندی از ته دل زد و خوشحال بود که آن یک خواب بود رو به آینه رفت موهایش را از صورتش کنار زد و در ذهنش گفت:

خدا رو شکر که اون واقعی نبود !

اما میکی _ چان نمیدانست که آن خوابش واقعیت داشت :)

 

 

 

 






برچسب ها: تک پارت رز قرمز ?
𝔹𝕪:ℕ𝕐𝕏



1 2 3 4 5